محل تبلیغات شما



وقتی در اتاق باز شد و با لیوان چای دیدمش، مطمئن بودم که قراره دوباره نصیحت بشنوم! هیچوقت بدون دلیل چیزی برام نمیاره پشت همه ی به ظاهر مهربونی هاش، نصیحت های تکراری وجود داره که روحمو آزار میده وقتی لیوان رو گذاشت رو میز، مکث کرد و گفت: - فردا میای راهپیمایی؟ جواب ندادم دوباره پرسید. ( به خدا قسم، من این قسمت از زندگیم رو از حفظ بودم! ) گفتم: نه پرسید: چرا؟ جواب ندادم. ( جواب من براش تفاوتی نداشت. اون اومده بود که نصیحت کنه.
دلم می خواد خیلی بنویسم. از گذشته، از حال بی حالم، از دلهره فکر به آینده، از آزادی، از این که چقدر دلم میخواست رها بودم. از بیخوابی الانم! خیلی سعی کردما، نصف قرص خوردم، کامل خوردم که شب زودتر بخوابم و از اونور صبح بیدار شم. شاید یکی دو شب خوب بود اما بعدش دوباره بی خوابی های شبانه. از دوران دبیرستانم همین وضعه. موقع کنکور شبا درس میخوندم، روزا میخوابیدم. نمیدونم چرا نمیشه عین آدم عادی باشم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها